پریشان و آشفته از خواب پریدی و به سوی پیامبر دویدی .
بغض ، راه گلویت را بسته بود ، چشمهایت به سرخی نشسته بود ، رنگ رویت پریده بود ، تمام تنت عرق کرده بود و گلویت خشک شده بود .
دست و پای کوچکت می لرزید و لبها و پلکهایت را بغض کودکانه ، به ارتعاش وامی داشت . خودت را در آغوش پیامبر انداختی و با تمام وجود ضجه زدی .
پیامبر ، تو را سخت به سینه فشرد و بهت زده پرسید : « چه شده دخترم ؟ »
تو فقط گریه می کردی .
پیامبر دستش را لابه لای موهای تو فرو برد ، تو را سخت تر به سینه فشرد ، با لبهایش موهایت را نوازش کرد و بوسید و گفت : « حرف بزن زینبم ! عزیز دلم ! حرف بزن ! »
تو همچنان گریه می کردی .
… هق هق گریه به تو امان سخن گفتن نمی داد .
پیامبر یک دستش را به روی سینه ات گذاشت تا تلاطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر سرت و بعد لبهایش را گرم به روی لبهای لرزانت فشرد تا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید :
- حرف بزن میوه ی دلم ! تا جان از تن جدت رخت برنبسته حرف بزن !
قدری آرام گرفتی ، چشمهای اشک آلودت را به پیامبر دوختی ، لب برچیدی و گفتی : « خواب دیدم ! خواب پریشان دیدم . دیدم که طوفان به پا شده است . طوفانی که دنیا را تیره و تاریک کرده است . طوفانی که مرا و همه چیز را به این سو و آن سو پرت می کند . طوفانی که خانه ها را از جا می کند و کوهها را متلاشی می کند ، طوفانی که چشم به بنیان هستی دارد .
ناگهان در آن وانفسا چشم من به درختی کهنسال افتاد و دلم به سویش پر کشید . خودم را سخت به آن چسباندم تا مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم .
طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه کن کرد و من میان زمین و آسمان معلق ماندم . به شاخه ای محکم آویختم . باد آن شاخه را شکست . به شاخه ای دیگر متوسل شدم . آن شاخه هم در هجوم بی رحم باد دوام نیاورد .
من ماندم و دو شاخه ی به هم متصل . دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم . آن دو شاخه نیز با فاصله ای کوتاه از هم شکست و من حیران و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم … »
کلام تو که به اینجا رسید ، بغض پیامبر ترکید .
حالا او گریه می کرد و تو مبهوت و متحیر نگاهش می کردی .
بر دلت گذشت تعبیر این خواب مگر چیست که …
پیامبر سوال نپرسیده ی تو را در میان گریه پاسخ گفت :
« آن درخت کهنسال ، جد توست عزیز دلم که به زودی تندباد اجل او را از پای درمی آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه می بندی و پس از مادر ، دل به پدر ، آن شاخه ی دیگر خوش می کنی و پس از پدر ، دل به دو برادر می سپاری که آن دو نیز در پی هم ، ترک این جهان می گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت ، تنها می گذارند .»
برگرفته از کتاب آفتاب در حجاب نوشته سیدمهدی شجاعی - پرتو اول - صفحه 9 - 11
و چه درست تعبیر شد خواب کودکانه ی خانم حضرت زینب سلام الله علیها در طول زندگی آن حضرت !
کوه صبر است زینب سلام الله علیها و اسوه ی مقاومت و ایثار .
میلاد باسعادت دختر علی و فاطمه سلام الله علیهما ، پرستار صحنه کربلا و روز پرستار گرامی باد .